سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مادرانه

گاهی فقط بشنو... لزومی نداره برای همه چیز پاسخ داشته باشی. گاهی فقط شنونده باش... بشنو و بگذر. پاسخ دادن به بعضی حرفها و آدمها فقط از ارزشت کم میکنه. گاهی فقط بشنو... اگر از چیزی دلت گرفت، اگر از حرفی دلت شکست دنبال تلافی و جبران نباش گاهی فقط شنونده باش... یکی هست، یکی هست که همه چیز رو بهتر از همه میشنوه یکی هست، یکی هست که همیشه بهترین جوابهارو داره گاهی فقط بشنو... اما همیشه به بالا نگاه کن اون بالا بالاه، یکی هست یکی هست که حواسش به همه چیزهایی که میگیم و میشنویم هست حواست باشه   همیشه یکی هست که حواسش به همه چیز و همه کس هست پس همیشه بهترین خودت باش با نیک ترین افکار، نیک ...
19 آذر 1398

تولد مهربونترین خاله دنیا

دیشب خاله، مامانی و بابایی و عمو احمد و غزل مهمان ما بودند. تو این هفته به خاطر مریضی مامانی، مامانی و بابایی نیومده بودن پیشمون و حسابی دلتنگشون بودی، تا بابا ناصر زنگ میزد میگفتی بابایی می آی؟ چند روز پیشم که شنیدی ماشین بابایی خراب شده کلی گریه کردی و به من میگفتی نه ماشین بابایی خراب نیست بابایی میاد. دیروز از صبح که از خواب بیدار شدیم بهت گفتم زود باش خونه رو جمع و جور کنیم که بابایی و مامانی میان، کلی به مامان کمک کردی و بعدم طبق معمول پنجشنبه ها برات از چیکو چیکن غذا سفارش دادم و رفتی حساب کردی و غذا رو گرفتی. اما تا یه کوچولو از غذا خوردی گفتی مامان بابایی مُخ اوخایی(مرغ سوخاری) دوست داره گفتم بله، دیگه بقیه غذاتو جمع کرد...
15 آذر 1398

سالگرد بهترینها

یه روزی روزگاری جونم به جونشون بند بود اگر جایی بودیم اگر قرار می شد شب بمونیم حالم خراب میشد هزار بار زنگ میزدم تا صداشونو بشنوم تا حالم خوب بشه. هنوز صدای آپاردی سئللر سارانی بابابزرگ که روی پله های ایوان خونه مینشست و میخوند توی گوشمه، صدای قیزیم قیزم گفتانش، یه روزایی که دستمو میگرفت و میبرد بیرون و بعد برام النگو میخرید و بر میگشتیم خونه،یه وقتایی شبا میدیدم یه چیزی میخورد به پنجره میرفتم پنجره رو باز میکردم میدیدم بابابزرگه از بالکن اتاقش اشاره میکرد بیا، بدو بدو میرفتم پیشش میدیدم تو چارچوب کمدش نشسته میگفت جیبتو بیار جیبامو پر از پسته و باسلق میکرد، سهم بقیه رو هم بهم میداد که بهشون بدم. بابابزرگم سالار زندگی من بود...
13 آذر 1398

دغدغه های شیرین تو

این روزها چیزای زیادی در مورد گل پسرجونم ذهنمو درگیر کرده. حس میکنم دیگه محیط خونه و سرگرم شدن با خاله و بعدم مامان و بابا برات کافی نیست، هرچند دو روز در هفته برنامه خانه بازی داری و تایمی که مامان نیست میری خانه بازی و حسابی با هم سن و سال های خودت بازی میکنی. دیشب از خونه خاله که برمی گشتیم خونه برات تعریف کردم که مامان امروز یک سری مهد کودک پیدا کرده که نزدیک محل کار باباست وقتی عید بشه باهم میریم و می بینیمشون و یکیشونو انتخاب میکنیم که بری، بهت گفتم اونجا یک عالمه نی نی هست باهم بازی میکنید شعر میخونید غذا میخورید میخوابید و خیلی بهتون خوش میگذره. گفتی بابام میاد، گفتم بابا میبردت ولی دیگه نمی ذارن بیاد تو مهد اونجا فقط ب...
11 آذر 1398

پیتتا

سفر کیش که رفته بودیم روز اول عصری گرسنه مون شد چون فقط ناهار هواپیمارو خورده بودیم و بابا مسعود زنگ زد برامون پیتزا آوردن درِ اتاق و گفتن باید همونجا هم حساب کنیم و دستگاه پوز هم داشتن. عصر چهارشنبه هم تا از خواب بیدار شدی پیتزا خواستی بابا هرچی به فست فود داخل هتل و بیرون هتل زنگ زد همه گفتن 7 به بعد میتونن سفارش بگیرن. دیگه انقدر تو اتاق راه رفته بودیو گفته بودی پیتتا کلافه شده بودم تا ساعت 7 شد بابا زنگ زد و برات سفارش داد، غذا که آماده شد و زنگ اتاق رو زدن با ذوق دویدی جلو در و کارت قرمز بابا رو هم بردی که حساب کنی(بابا مسعود هر کارت دیگه ای بهت میده قبول نمیکنی میگی نه بابا قرمسی). امروز صبح بابا از خواب بیدارم کرد که ب...
2 آذر 1398

یک هفته سخت

تا رسیدیم تهران با تماس هایی که باهامون گرفته شده بود همه نگران حال دایی کامبیز(دایی بابا مسعود) شدیم.  خونه که رسیدیم شربتهاتو دادم خوردی و خوابیدیم ولی همش مراقبت بودیم که تبت بالا نره، یهو ساعت 4 بود که دیدیم داغ داغ شدی، بیدارت کردیم و بهت شربت دادیم و بابا گفت که ببریمت بیمارستان، راه افتادیم به سمت بیمارستان نیکان و بعد از کنترل دما توسط تریاژ نشستیم تا خانوم دکتر بیاد. معاینه شدی و خانوم دکتر گفت که این ویروس شبه آنفلانزا با تب مقاومه و چند روزی همینطوری تب بالا داری و برات دارو نوشت و یک شیاف استامینوفن که همونجا برات بزنن. از بیمارستان که راه افتادیم دیگه کم کم خنک شدی، سرکوچه بابا از داروخانه داروهاتو گرفت و رفتیم خونه و...
1 آذر 1398
1